
پرنیان باید من رو پیدا کنه.....
پرنیان تو حیاط ک قدم میزد ،صدام میزد دانیال کجایی؟؟
دانیال،پس کجارفتی؟؟
راستش دلم نمی اومد جوابشو ندم،ولی از طرفی دوست داشتم که خودش من رو پیدا کنه.
تقریبا همه جا رو گشته بود...اتاقهای خونه...طویله!!.سرویس ..اما سمت مرغدونی نیومده بود..
با صدایی ظریف...انگار که نسیم روی پارچه حریری می وزید صدا زد...دانیال...دانیال...؟؟!..و همین طور به سمت مرغدونی اومد.
پشت در رسید و انگار که ترسیده باشه در رو به آرومی باز کرد...
انصافا مرغدونی خیلی تاریک بود...
صداش لرزیدو گفت:دا...نیا...ل.....تو ....رو خدا اینجاییی؟؟!!
من خیلی ظالم بودم..؟؟!!
تا اینکه.....
:: موضوعات مرتبط: رمان خودم-و نگارنده های عزیز دیگر، ،
:: برچسبها: داستان -رمان- عشق-پرنیان-دانیال,
